مختصری از مالک یک ذهن انتزاعی
اولین بویی که به مشامم رسید ، بوی شرجی طاقت فرسای جنوبی ، در نیمه فروردین بود. روزی که به شکل عجیبی از آسمان گرما میبارید ، نوزادی در خانه ایی فقیرانه در حال تجربه اولین های زندگیش بود .. سرپناهی که حتی ابتدایی ترین نیاز ها را ، آب را ، برق را هنوز نداشت .. زنی زیبارو با موهای زاغ و چشمانی نافذ به رنگ آسمان ، کودک تازه متولد شده اش را به آغوش گرفته بود و هر دو در انتظار مردی بودند که همه چیزشان بود .. جوان مردی که با سینه ایی ستبر و بازوانی چون آهن ، میخواست از اعماق هیچ ، یک زندگی بیرون بکشد! و آثار آن رنج ها ، آن از خود گذشتگی ها و آن کمر خم نکردنها امروز اینجا مینویسد ، از امید ها و از اوقات شادی که برای خود میسازد
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: